اولین مواجهه ام با هنر، نقاشی بود. اولین درماندگی زندگی ام هم در مواجهه با نقاشی بود. دبستانی بودم و شب امتحان عاجزانه گریه و آرزو می کردم از آسمان سیل ببارد و امتحان نقاشی فردا برگزار نشود. تقسیم اعشاری را در ثانیه حل می کردم، پایتخت هخامنشیان در فصل...
موهای سپیده را بغل کردم و صورتم را به آن مالیدم. با پس گردنی محکمی از خواب پریدم. چانه ام روي دانه هاي تسبيح بود. چشم هایم را ماليدم و سرم را بالا كردم. دایی ام با تسبیح بالای سرم نشسته بود. نگو به جای موهای سپیده سر تسبيحش را...
اینستاگرام را که باز کردم، میخ شدم به زمین. انگار کسی ته صندل هایم را چسباند به سرامیک کف هال و باسنم جوری چسبید به نشیمن مبل که نمی توانستم خودم را تکان بدهم. خبر مرگش را نوشته بودند. خواهرزاده اش عکسی گذاشته بود از آن لبخند تقریباً همیشگی، با...
«هر فلسطینی که به دنیا می آید یک مورخ است. ما پیش از آنکه روایت ها را بشنویم با داستان های نیاکان مان رمزگذاری شده ایم. آنها با ما هستند، پیش از آنکه صدایشان را بشنویم.» بین ساعت سه و چهار بامداد جمعه، بیست ونهم مارس ۲۰۰۲ است. وقتی چشم...
شجاع باش، در به کار بستن فهم خویش. ایمانوئل کانت لاب لاب لاب معنای لغوی خاصی ندارد. مثل چند نقطه ای که کنار هم اند و فقط می گویند: «ادامه بده.» مثل آن پیچک های لاب لاب که به هر دیواری که برسند، سفت به آن می چسبند و رو...
اینکه دنیا را در دانه ی شنی یا بهشت را در گُلی خودرو بیابی بی کرانگی کف دستت باشد و ابدیت در ساعتی ویلیام بلیک ساعت ۷:۲۰ صبحِ اولین دوشنبه ی مهرماه خیلی زود است که بتوانند جواب دهند که چرا کارگاه انشانویسی را انتخاب کرده اند؟ نه آفتاب درست...
وقتی از بیمارانم به عنوان پزشک مراقبت می کنم، بیشتروقت ها به این می اندیشم که چه افکار و احساساتی دارند که من از آن ها ناآگاه هستم؟ چه گفت و گوی درونی ای در آن ها در جریان است؟ نه تنها در مورد علائم بیماری، بلکه در مورد حال...
مرد به او لبخند می زند. از اینکه این موقع شب مزاحم او شده، شرمنده به نظر می آید. سبد سیب ها را به سمتش می گیرد و می گوید: «ما سفارشات رو طبق برنامه ی زمان بندی مشتری ها ارسال می کنیم و شرکت ما متعهده که سفارش ها...
اولين بار توي خواب ديدمش؛ درست مثل كسي که بخواهد زهره تركت كند و یک هو خودش را جلویت بیندازد. سر كلاس بودم و استاد درباره ی خطرات برق فشارقوی توضیح می داد كه نيم تنه اش از ديواري كه صندلی ام را به آن تکیه داده بودم بيرون آمد....
دیگر دلم نمی خواهد به مدرسه بروم. آموزگارم چرا باید جوری برخورد کند که موجب خندیدن بچه ها به من شود؟ کوچک شدم، کوچک هستم دربرابر او، اما او مرا جور دیگری کوچک کرد. حس کردم دلم می خواهد توی آن کلاس نباشم. تا آخر زنگ خیلی به سختی تاب...