من بیست ودو سال نیویورک زندگی کرده ام و هنوز هم این احساس عجیب را دارم که انگار دارم رؤیایی را زندگی می کنم. نه اینکه در رؤیا زندگی کنم، نه؛ این شهر گاهی افتضاح و حال به هم زن هم می شود؛ بلکه مقیم هاله ای بینابین خیال و...
معمولاً ظهرها اوضاع جالب نیست. منظورم این است که بعضیها آدم سر سحرند، خودم از این دستهام. هوای سر سحر انگار سبکتر است. طلوع خورشید را هم میشود دید، اگر بشود از میان آپارتمانهای زمخت و ناهمخوان راهی به افق پیدا کرد. طلوع را هم نبینی، بالاخره میبینی سیاهی...
فرومایگان به رؤیای خود وفادار نیستند. غزاله علیزاده با درخشش اولین پرتوهای خورشید از خواب بیدار شدم؛ خستهتر از همیشه، انگار تمام شب را در بیابانی بیانتها دویده بودم. نور صبح چشمم را آزار میداد. بهسختی از تخت چوبی پرسروصدایم جدا شدم تا پردههای زمخت و قهوهایرنگ پنجره را...
سهنقطه پرحرفترین علامت نگارشی دنیاست. یک دنیا حرف را، که نمیشود گفتشان، میتوانی در سهنقطه جا بدهی. سهنقطهها معمولاً تلخ و بیحوصله و ناراحتاند. سهنقطهها حتی میتوانند خبر مردن کسی را بدهند، مثل وقتی که یک نفر سهنقطه گذاشت توی گعدهی ادبیاتیهای تهران و فهمیدیم اتفاقی که نباید بیفتد...
از میان تمام رضا عادلخانیهای دنیا، من فقط دو رضا عادلخانی میشناسم؛ یکی را نوزده سال و دیگری را تا نوزدهسالگی. روزنامهنگاران برای یکیشان تیتر میزدند: چپپایی که شلیکهایش وحشت میآفریند . و ما برای آن رضا عادلخانیِ دیگرْ پشت ساختمانِ آزمایشگاه دبیرستان اندیشه لقبِ عادلِ محوطهی...
نهسالهام. روی سراشیبی تپهای نشستهام که در چشمانداز روبهرو کوه درفک، سپیدرود، زمینهای کشاورزی، باغهای زیتون و سقف خانهها بهترتیب جلوی هم قطار شدهاند. ظهر تابستان است و مدرسهها تعطیل. هیچ صدایی جز سایش برگهایی که از نسیم گاهگاه بر میآید و صدای نالهی جیرجیرکها نیست. گوش که تیز...
بارها این صحنه را در ذهنم مرور کردهام؛ میروم خانهشان که دیگر خانهی من نیست، خانهی آنهاست. میروم، روبهرویش مینشینم و با حرفهای همیشگی شروع میکنم؛ همان سردرگمیها، همان ندانستنها. قضیه را یکجوری میکشانم به شناخت آدمها، به اهمیتِ گفتوگو، به اینکه هر انسانی شاید درونش سیاهچالهای دارد. جوری...
زنگ میزنند. باید پیک رستوران باشد. گوشی آیفون را برمیدارم: «بیارش بالا.» در را باز میکنم. خبری از پیک رستوران نیست. سارا است، عشق دوران جوانیام. دستش را بهطرفم دراز میکند، دهان دستم باز میشود و انگشتهایمان یکدیگر را در آغوش میکشند. در ماه آگوست هستیم، ولی دستش سرمای...
من هیچوقت با خودم صادق نبودهام؛ این ویژگیای است که همیشه آزارم داده است. حتی نمیتوانم سادهترین حقایق را هم بپذیرم. چیزی که در آن خوب هستم بهانه آوردن است. بهانهتراشی برایم کار آسانی است و جوزپه ترِویزانی، مردی فوقالعاده، بهانهی موردعلاقهی من از بین تمام بهانههایم است. ...