تقدیم به مادرم که مهر و سوگش همیشگی است. شب آرامی بود. چراغ های خانه خاموش و فقط نور ضعیف تلویزیون، پیش از آنکه فیلم شروع شود، روی دیوار می لرزید. لیوان چای روی میز بود و بخار کم جانی از آن بالا می رفت. روی زمین نشستم. صدای بیرون...
طبق زمان بندی فیلم، این سکانس باید سکانس آخر باشد. سکانس آخر برای صدونود دقیقه و در این صدونود دقیقه، انگار ضربان قلب من مدام شماره اش رو به بالا میل کرده است و حالا تقریباً صدای ضربان قلبم را در گوشم و حتی از کف دستم هم می شنوم....
در اینستاگرام، لای صفحاتی که تکه هایی از فیلم های قدیمی را پخش می کنند، بی هدف بالا و پایین می روم. بی حوصله ام. از سر ظهر گرم تابستان تا همین دم غروب، مثل یک عنق منکسره نشسته ام به انتظار؛ انتظاری از آن جنس که نمی دانی برای...
در حال وهوای عشق فقط یک فیلم نیست؛ یک نجواست؛ یک قصه است که در کلمه ها پیدا نیست، اما در سکوت جریان دارد؛ یک زمزمه است که در حافظه و قلب جا می گیرد و حافظه و قلب را با هم می خراشد. هر نگاهی در این فیلم یک...
دیشب به تماشای پالپ فیکشن 1 نشستم؛ شاید برای یازدهمین یا دوازدهمین بار. حسابش دیگر از دستم در رفته. به یاد ندارم فیلمی را به این تکرار دیده باشم (شاید فقط اجاره نشین های مهرجویی). بار اول نسخه ی دوبله شده به فارسی را دیدم. در روزهای دل زدگی سال...
مهم ترین چیزی که بلافاصله بعد از تولد ۶۵سالگی فهمیدم، این است که نمی خواهم وقتم را تلفِ کارهایی کنم که دوست ندارم. این را گوشه ای یادداشت می کنم. بعد از خودم می پرسم: «چه کارهایی را دوست ندارم؟» برای من سؤال ساده ای نیست، بنابراین از خودم می...
«دیشب تا صبح با میخاییل جنگ ودعوا داشتیم که دو خط متقاطع که به هم نزدیک و نزدیک تر می شوند، از کجا دیگر به هم رسیده اند. بولگاکف می گفت غیر از ضخامت خطوط، ابعاد بدن خودمان هم مهم است.» این خواب را، زمستان دو سال پیش، شبی دیدم...
نیست باد روزی که در آن زاده شدم، و شبی که گفت: «نطفه ی پسری بسته شد.» ایوب ۳:۳ آذر، دی پارسال بود که مادربزرگم، مادر پدرم، مُرد. از مراسم ختم که برگشتیم، شب شده بود. شام خوردیم و پدرم به روال همیشگی اش، شروع کرد به نوشتن وقایع روز...
هنوز او را نگه داشته ام، توی ذهنم. انگار او را همان جا درون یک بطریِ خاک گرفته ی پر از الکل حبس کرد ه ام که زمان بر کالبدش نگذرد. همچنان ده دوازده ساله مانده، مثل یک برگِ خشک شده لای کتاب. گویی که این سی و اندی سال...
یکی از عصرهای پاییز دو سال قبل بود. سه ماه از مهاجرتم می گذشت و پس از یک روز طولانی در دانشگاه به خانه رسیدم. درِ آپارتمان را که باز کردم، چشمم به دو هم خانه ی آمریکایی ام در آشپزخانه و پذیرایی افتاد. تلویزیون روشن بود و بازیگری با...
یکی از بخش های پوشه ی سیاه دسته دارِ بالای کُمدِ لباس ها جای مدارک مهاجرت است؛ پوشه ای که وقتی برای مهاجرت اقدام کردیم، به تقلید از پدرم خریدم؛ مهاجرتی که حدود سیزده سال پیش شروع شد و چند سال بعد، از صدقه سرِ جنگ سوریه، به حالت تعلیق...
پس از بمباران پناهگاه، پسرک درمیان آوارها به جست وجو می پردازد، پارچه های توری را دور سرش می پیچاند ــ بعضی های شان گُل گُلی، بعضی نوار دوزی و بعضی مرواریددوزی شده ــ کلاه هودی اش را روی سرش می کشد و دستکش های کارش را می پوشد تا...